نویسنده : اشکان ارشادی، از کرمانشاه 

در مزرعه‌ای گندمزار خانواده‌ی بلدرچینی زندگی می کرد. این خانواده می دانست که موقع برداشت که فرا برسد ، دیگر جای زندگی نیست و باید بروند. مادر جوجه ها هر روز از جوجه ها می پرسید که صاحب مزرعه با فرزندانش چه گفت؟ تا اینکه یک بار یکی از جوجه ها گفت : صاحب گفته که برای کمک فامیل از دو روز دیگر خواهند آمد. مادر بلدرچین ها گفت : خوب ، خدا را شکر فعلا می توانیم باشیم. دو روز بعد را جویا شد و شنید که فامیل نیامده ولی آشنایان قرارست برای کمک بیایند و به جوجه ها گفت : فعلا هم ماندگاریم.

گذشت و گذشت تا اینکه صاحب مزرعه گفت: هیچکس برای کمک نیامده ، پس از فردا خودمان شروع به برداشت می کنیم. 

مادر بلدرچین ها گفت : دیگر جای ماندن نیست و باید برویم.

ماحصل این ماجرا چیست؟ 

اینکه به یاری همسایه بنشینی باید سر بی شام بر زمین بگذاری. و از بی کمکی و وعده‌های توخالی حکایت می‌کند و مهمتر اینکه مادر بلدرچین ها می دانست که صاحب مزرعه هنگامی که بر روی بازوی خودش حساب کند دیگر جای ماندن در آن گندمزار نیست.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کانون تبلیغاتی برفانو وکیل آنلاین11 سر زنده و شاداب با ميکاپ نیلوفرانه تکنولوژی 7 Jeff طراحی سایت و سئو آموزشی سرزمین اموزش